عامل مؤثّر ديگر در کاستن از دشواري توبه، دستيابي به آن و دوام و
محافظت از آن، تلقين است. تلقین در همة شئونات زندگی نقش بسيار مؤثّري دارد و موجب موفّقيّت انسان در
عرصههاي گوناگون ميشود. مقصود از تلقين براي رسيدن به حالت توبه، اين است که آدمي، به طور مرتّب، هم عوارض و آثار سوء اِعراض و رويگرداني از توبه
را براي خويش بازگو نمايد و هم آثار و برکات توبه را براي خود برشمارد. گناهکار
بايد مکرراً به خود تلقين کند که گناه هر چه بزرگ باشد و گناه هر چه فراوان باشد،
اگر حقيقتاً حالت شرمندگي براي او پيدا شود، خدا او را ميآمرزد. نه تنها ميآمرزد،
بلكه به قدري از عذرخواهي بندة خويش خوشحال ميشود كه حدّ ندارد:
«إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ يَفْرَحُ بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ
الْمُؤْمِنِ إِذَا تَابَ كَمَا يَفْرَحُ أَحَدُكُمْ بِضَالَّتِهِ إِذَا وَجَدَهَا»[1]
همانا خداى عزّ و جل با توبة بنده مؤمنش شاد ميشود چون توبه كند،
چنانچه يكى از شما وقتي گمشدة خود را پيدا كند، شاد ميگردد.
خوشحالي خداوند از توبة بنده، به اندازة خوشحالي کسي است که مثلاً همسر
و فرزندان خويش را در بيابان گم كرده باشد و ناگهان آنان را بيابد.
يادآوري اينکه انسان بهسوي خداي خويش در حرکت است، حرکت او پر رنج
است و بايد منازل سير و سلوک را يکي پس از ديگري طي کند تا به مقصود و مطلوب نهايي
برسد، براي رسيدن بهمنزل توبه و گذر از آن، مفيد و مؤثّر است. سالک بايد جهنّم و
عذابهاي آن را در نظر آورد و به خود تلقين کند که اگر توبه نکنم و با معصيت از
دنيا بروم، بايد سالهاي سال در جهنّم معذّب باشم و فريادرسي ندارم.
همچنين تلقين گناهکار بودن و يادآوري ذهني نياز به توبه، در دستيابي
انسان به حالت توبه تأثير به سزايي دارد. در روايتي نقل شده است که گروهي با يک
کشتي مسافرت ميکردند. كشتي شكست و تنها، زن يکي از اهل کشتي نجات يافت. او سوار
بر يك تخته پاره شد و به جزيرهاي پناه برد. در آن جزيره، مرد جواني زندگي ميکرد که
علاوه بر دزدي و راهزني، به اقسام گناهان آلوده بود. از اينرو با ديدن آن زن،
تصميم گرفت به او تجاوز کند. زن که از قصد او مطمئن شد، به خود لرزيد و پريشان شد.
مرد گفت: چرا پريشان شدي؟ زن گفت: از او ميترسم و با دست به آسمان اشاره كرد. مرد
گفت: تو مرتکب گناهي نشدهاي و چنين از خدا ميترسي، در حاليکه من تو را مجبور به
گناه ميكنم. به خدا سوگند كه من به پريشاني و ترس، از تو سزاوارترم. سپس برخاست و
بيآنكه به آن زن تعدّي نمايد، از آن جزيره رفت و همواره به فكر توبه و بازگشت
بود و بهطور مرتّب، نياز به توبه را به خود تلقين ميکرد. روزي در بين راه به
راهبي برخورد و آفتاب داغ بر سر آن دو ميتابيد. راهب به مرد جوان گفت: دعا كن تا
خداوند، ابري بر سر ما قرار دهد كه آفتاب ما را نسوزاند. جوان گفت: من براي خود
نزد خداوند كار نيكي نميبينم، تا جرأت كنم چيزي از او بخواهم؛ يعني حالت شرمندگي
و سرافکندگي در او تجلّي يافته بود. پس راهب، دعا كرد و جوان آمين گفت. به زودي
ابري بر سر آنان سايه انداخت. هر دو قسمتي از راه را زير ابر راه رفتند تا بر سر
دو راهي رسيدند، جوان از يك راه و راهب از راه ديگر رفت و ابر، مرد جوان را همراهي
کرد.[2] خداوند
متعال، دعاي جوان را مستجاب کرده بود و اين به خاطر دستيابي او به حالت توبه، و
نيز حالت شرمندگي و سرافکندگي در وجود او بود.